دخترک شانزده ای ساله بود که برای اولین بار عاشق یک پسر شد.
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه
می داشت و دورادور او را
می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد............
با تو از ناب ترین لحظه سخن خواهم گفت
دوستت خواهم داشت ، هیچ میدانی چیست ؟
لحظه ای نیست که در خاطر من یاد تو نیست . . .
.
.
.
دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست
با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست . . .
تعداد صفحات : 7